دریاچه‌ای که آیینه‌ی حالِ مملکت شد

روزی دریاچه ارومیه تکیه‌گاه امید مردم بود؛ جایی برای نفس کشیدن، برای دلخوشی‌های کوچک. امروز اما آب رفته، امید خشکیده و مردم مانده‌اند با خاکی سفید و دلی پر از حسرت؛ گویی حال دریاچه، بازتاب حال همین مملکت خسته است.

دریاچه‌ای که آیینه‌ی حالِ مملکت شد

به گزارش مملکت آنلاین،  دریاچه ارومیه… همین نامش کافی‌ست تا بغضی بنشیند ته گلو. روزگاری نه چندان دور، وقتی باد می‌وزید، بوی نمک و آب در هم می‌پیچید و نسیم خنک از روی موج‌های آبی می‌گذشت و صورت مردم شهر را نوازش می‌داد. بچه‌ها کنار ساحل می‌دویدند، مردها با قایق‌های کوچک‌شان تا دل دریاچه می‌رفتند، و زنان لبخند به لب، به رنگ آفتاب روی آب خیره می‌شدند. آن روزها، امید در هوا موج می‌زد؛ مثل انعکاس خورشید روی سطح دریاچه، مثل زندگی که جریان داشت.
اما حالا… سکوت.نه صدای موجی، نه قایقی، نه حتی پرنده‌ای که در آسمان بچرخد. زمین ترک خورده است، مثل دل مردمی که سال‌هاست فقط وعده شنیده‌اند. دریاچه‌ای که روزی غرور آذربایجان بود، حالا به کویری خاموش تبدیل شده. مردم هنوز از روی عادت می‌گویند “دریاچه ارومیه”، اما دیگر چیزی از آن دریاچه باقی نمانده جز خاطره، جز حسرت.
یادش بخیر آن روزهایی که غروب‌ها آسمان و آب در هم می‌رفتند، و قرمز و نارنجیِ غروب در دل آبیِ دریاچه حل می‌شد. امروز اما همان آسمان، غمگین‌تر از همیشه است. خاکِ خشک و سفید جای آب را گرفته، و هر قدمی که روی زمین می‌گذاری، گرد و غبار بلند می‌شود؛ انگار روح دریاچه از زیر خاک برمی‌خیزد و آه می‌کشد.
مردم ارومیه دیگر نه امیدی به باران دارند، نه اعتمادی به وعده‌ها. دلخوشی‌شان همان دریاچه بود، همان جایی که با خانواده می‌رفتند تا لحظه‌ای از غصه‌های روزگار فرار کنند. حالا که آب رفته، انگار امید هم با آن رفته.
وضع کشور هم کم از حال دریاچه ندارد. گرانی، ناامنی، بی‌اعتمادی، همه دست به دست هم داده‌اند تا شادی از چهره‌ها محو شود. انگار هرچیزی که زمانی رنگ زندگی داشت، حالا کم‌کم خشک می‌شود. اقتصاد، کار، آرامش… همه در حال ته‌کشیدن‌اند، درست مثل آب آن دریاچه.
گاهی آدم فکر می‌کند، شاید دریاچه ارومیه آیینه‌ای‌ست از حال ما؛ از این مردم خسته، از این وطن زخمی. روزی پر از شور و زندگی، امروز پر از سکوت و درد.آب رفت، امید رفت، و فقط خاک ماند…و ما مانده‌ایم، با خاطراتی که هر بار مرورشان، دلمان را بیشتر می‌سوزاند.
دریاچه ارومیه، مثل اشک‌های ماست؛ شور، بی‌صدا، و رو به پایان.

نویسنده و عکس: فرخنده امیری

انتهای پیام/

 

ارسال نظر